من آمدم... خسته... غمزده...
چشمانم اما... دیگر چشم نبودند، تهی...
بی نهایت... دستانم لرزان بود...
و قلبم... دیگر قلبی نمانده بود...
با لبانم تنها نام تو را تکرار بود
گفتند که می آیی...
و من... منتظر.....
شب را ماندم به انتظار تو ِ هنوز نیامده ـ
و تو... هنوز نیامدی... فردا را هم به انتظار... به اضطراب... سایه ام دیگر مرده بود... و با دلهره راه می رفت... و راه می رفت... و راه می رفت...نام تو را می سرودم
با لبان ملتهب و تو ِ هنوز نیامده ـ، هنوز نیامدی... گفتند شب دیگری را بمان، تا که شاید...و من شب دیگری را ماندم (شاید) و فردا..
عمق چشمانم ، به سطح آمده بود دیگر چیز زیادی از من نمانده بود...
و تو... هنوز نیامدی...
شباهنگام، چهره ام، حالت غریبی بود...
توأمان آرامشی آشفته... چشمان تریده... سیاهی به لبختد آغشته...
تپش قلبم،
زمین را لرزه بود... و نفسهایم، زمان را پیچنده...و صبح
... تو چقدر دیر آمدی... که من... دیگر هیچ گاه بیدار نشدم...از من هیچ نمانده بود
... جز پیغامی که.. . به تو برسانند:تو را
... من... چشم در راه...بودم...